قطارها بیهوده میپرسند
چی ؟ چی ؟
نمی دانند در انتهای ریل ها
هیچکس و هیچ چیز در انتظارشان نیست …
به خدا هیچکس تنهاییم رو حس نکرد
ادم باشد به سهراب بگویم
دیگر عشق
صدای تپش قلبها نیست
صدای فنر تخت هاست..
بعد از مدت ها دیدمش!
دستامو گرفت و گفت چقدر دستات تغییر کردن…
خودمو کنترل کردم و فقط لبخندی زدم…
تو دلم گریه کردم و دم گوشش گفتم:
بی معرفت! دستای من تغییر نکرده…
دستات به دستای اون عادت کرده…
آدم هــا بـرای هــم سنگ تمــام مـی گذارنــد،
امــا نـه وقتــی کــه در میانشــان هســتی،
نــــــــه..،
آنجــا کــه در میــان خـاک خوابیــدی،
“سنـــگِ تمــام” را میگذارنـد و مــی رونــد….
نامم را
بر درخت پیر میکنم
شاید مدادی شود
برای نوشتن نام تو.
دعایت
شراب صد ساله است
خوب میگیرد
دعایم کن !
من که میدانم..
به کودکی هم اگر بر گردم..
تو همان
شیشه ی شیر گمشده ام میشوی
محبت هایت را شمردم !
درست بود
اما این عشقت را پس بگیر ، گوشه ندارد …
نوشت ” قمحا “…
همه به او خندیدند..!!
گریستــــــــــــــ…..
گفت به “غمها” یم نخندید که هر جور نوشته شود درد دارد…!
از تَـــــــه به سر بخوان تا منِ آن روزها را بشناسی…!
دیگر از این شهر
میخواهم سفر کنم
چمدانم را بسته ام
اگر خدا بخواهد امروز میروم
نشسته ام منتظر قطار
اما نه در ایستگاه
روی ریل قطار…
امروز باورم شد
که تو خسته تر از آن بودی که بفهمی دوست داشتنم را…
از من گذشت…
اما…
هرجا هستی
“خسته نباشی”…